دیرزمانی بود که به خودم عادت کرده بودم،چه رفتارم و چه ظاهرم.
به لباسهای یزرگ و گشاد با سایز دبل ایکس لارژ و شلوار با سایز پنجاه،سخت راه رفتن و نفس کم آوردن و خیس عرق شدن برای حتی کوچکترین فعالیت بدنی وخروپف کردن توی خواب و آزار و اذیت همسرم به هرنوعی راجع به رفتارهای غذایی اشتباهم و هزاران داستان دیگر.
صبح که از خواب بیدار می شدم خودم رو می بستم به شکلات و قهوه و نان و پنیر و کره و مربا و گردو این حرفها و بعدشم چای و می رفتم سرکار.شغلم هم پر از خوراکی ها و نوشیدنی های هیجان انگیز مثل کیک و شیرینی و بستنی و خیلی چیزهای دیگر.
ناهار رو به طور کامل از رستوران یا فست فود تهیه می کردم وبا نوشابه می شستمش بره و یا اونقدر نمی خوردم تا به خودم بگم شب تلافیش رو در میارم.شب هم که میرسیدم خونه به همراهی همسرم در ساعت دوازده شب سورساتی برپا بود...
سرتون رو درد نیارم من و همسرم به خودمون اومدیم و دیدیم دیگه به سختی کنارهم روی مبل خانه جامون میشه!!!
کلا زندگیمون در خوردن خلاصه شده بود،
خوشحال بودیم میخوردیم
ناراحت بودیم میخوردیم
خسته بودیم میخوردیم
و
فقط می خوردیم...
و دریغ از یک دقیقه فعالیت بدنی یا حتی پنج متر راه رفتن.!!!
هرجا میخواستیم بریم با ماشین میرفتیم و برامون مهم نبود چه ساعتی غذا می خوریم.
تا اینکه:
صبح یک روز همسرم جلوی آینه ایستاده بود ومن هم پشت سرش و گفت: داریم می ترکیم!!!
خندیدم،
عصر همون روز وقتی از پله های محل کارم بالا میرفتم دچار نفس تنگی شدیدی شدم و سرم گیج رفت و سنگینی بدی در خودم احساس کردم.
حسابی ترسیدم.
لحظه ای به بیماری و بیمارستان و بد و وادوهای اطرافیان و همسرم و دردها و زجرها فکر کردم و این دفعه به جای ترس لرزیدم.
شب که شد، این احساس گناه و فکر بد رو به همسرم گفتم و بعد به طور کاملا جدی باهم تصمیم گرفتیم این اشتباهات روزانه رو اصلاح کنیم.
با شور ومشورت به این نتیجه رسیدیم که حتما باید به متخصص سلامتی در تغذیه مراجعه کنیم و اینگونه شد که به مطب دکتر ریسمانچیان رفتیم وبه کمک ایشان برنامه سلامتیمون رو شروع کردیم.
امروز تقریبا شش ماه از اون روز میگذره و من و همسرم نفری حدودا بیست کیلوگرم وزن کم کردیم.
سایزهامون تغییر کرده و پیراهن من هم دیگه سایزش مدیومه!!!
شلوار سی و هشت می پوشم و از این که فهمیدم اشتباه زندگی میکردم و الان دارم تلاش می کنم درستش کنم،حس بسیار خوبی دارم،همسرم هم همینطور.
جدای از سلامتی و آرامش و شادی که به خانواده دو نفره ما برگشته،کمتر خسته میشیم و با مشکلات هم راحت ترو با انگیزه تر مبارزه میکنیم.
باهم پیاده روی می کنیم و به روزهایی که داشتیم اشتباه زندگی می کردیم و به قول همسرم داشتیم می ترکیدیم،می خندیم...!